جامه دان
دچار این عارضه که میشوم کل فایل های مغزم به هم میریزد.از کهنه ترین ها و خاک خورده ترین ها تا حوادث روزمره ی زندگی. همه در هم غلط میخورند و میشود آشی که اصلا خوشمزه نیست.فایلی که ماههاست بسته شده یکهو باز میشود و صاف برخورد میکند به نقاط حساس ذهن تو! نمی توانم! به خدا کنترلش دست خودم نیست! مگر خودم خوشم می آید سر هر موضوع کوچک و بزرگی هزار بهانه ی کوچک و بزرگ بگیرم و از هزار فایل بسته شده دفتر دفتر اسناد و مدارک جور کنم که مقصر من نبودم و امکان ندارد منشائش به من برگردد!؟ مگر خودم خوشم می آید که از یک تو گفتنت هزار فحش درشت و منظور پنهان برداشت کنم؟! ذهن به هم ریخته از برداشت صریح معنا مستاصل است و دقیق می رود سراغ ناصریح ترین معنای ممکن! روال عادیش یادش میرود.میشود یک سیستم تازه با قواعد نچسب و غیرقابل پیش بینی. اما تو مرا با یک قاعده میشناسی.با یک قاعده ی ثابت و منطقی. و گمان میکنی همان قاعده ی ثابت است که اکنون تو را در موضع متهم مینشاند و به پر و پایت میپیچد! تو دلگیر میشوی.چون قواعد ثابتم برایت محترم بود و معتبر. تاب نداری بدون هیچ جرمی قضاوت شوی. تو قضاوتم را جدی میگیری چون گمان میکنی که این همان ذهن سابق است که قضاوت می کند! همان ذهنی که منظقش را همواره پسندیده ای و در میان خیل اذهان انتخابش کرده ای! قضاوتم را جدی میگیری و ماجرا برای من به مراتب دردناک تر میشود...میشود آش نخورده و دهن سوخته! جدی نگیر برادر من.گوش کن و جدی نگیر...پای درد و دلم بنشین و جدی نگیر .همان درد و دل ساده ببینش! نه قضاوتی در کار است و نه دادگاهی.تراوشات یک ذهن به هم ریخته است که تنها یک گوش شنوا میطلبد! همین.